نوشته ای از سالِ ۱۴.۷ !
کتابی را که چند روزیست به خواندنش مشغول شده را ورق می زند و شروع می کند به خواندن. فقط کلمه ها را یک به یک از دیده می گذراند و چیزی از متن کتاب عایدش نمی شود. خواندن را رها می کند. جمله ای که سالها پیش در کتابی خوانده بود را به خاطر می آورد: بهترین دوستِ انسان، انسان است؛ نه کتاب... . شاید واقعیت داشت! وقتی دنیایی حرف در دلت انباشته شده؛ کتاب ها می توانند به حرف هایت گوش دهند یا همیشه متکلم وحده باقی مانده اند؟ اشک که میریزی می توانند اشک هایت را پاک کنند و به جای آن لبخندی بر لبانت بنشانند؟ می توانند به آغوش بکشندت تا کمی از احساس تنهاییت کاسته شود؟ خیر...
نگاهش را به سمت خانه و وسایلش می گرداند. چقدر همه چیز ایده آل است درست همان گونه که می خواست. به شطرنج دست سازی که برای ساخته شدنش چقدر حساسیت نشان داده بود نگاه می کند. هاله ای از غبار بر آن نشسته و مدتهاست مهره هایش از جایشان تکان نخورده اند. جعبه ی تلسکوپی که مدتهاست آسمان را با آن به تماشا ننشسته در کنجی برایش دهان کجی می کند. من تمام ستارگانِ آسمان کویر را به تنهایی با همین چشمان کم سو به یادت به تماشا نشستم!
به سوی پنجره می رود و به تکاپوی بیهوده ی انسان ها خیره می شود. چهره ی هیچ کدامشان را با اینکه فاصله اندک است به وضوح نمی بیند. سراغ عینکی که هیچوقت استفاده نمی کرده میرود اما پشیمان می شود. یادی از عزیزی برایش زنده می شود که برایش نوشته بود: و خدا خواست که یعقوب نبیند عمری شهرِ بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ چه چیزی را می خواست به وضوح ببیند؟! هیچ چیز...
گوشه به گوشه ی خانه پر از یادگارهای کسانی است که بی نهایت از دیده اش دورند. چند جعبه ی خالی می آورد و شروع می کند به جمع کردنِ یادگاری ها. در فکرش می آید: کاش می شد یاد و خاطرات عزیزان را درون جعبه ای دور از چشم نگه داشت تا هروقت دلت میخواست به آنها سر میزدی نه اینکه بدون تعارف و دعوت بیایند و روحت را آزرده کنند.
به آدم هایی که صبح را در کنارشان به شب می رساند، فکر می کند. با کسانِ بسیاری گفت و گو دارد اما فقط گفتن از روزمرگی هاست و گاهی خاطره گویی. یادش نمی آید چه وقتی بین تمامِ حرّافی هایش حرفِ دلش را برای کسی گفته است. غریبه ها که محرم شنیدن نیستند و آشنایان هم فقط نصیحت می کردند یا دلسوزی! تمامِ درد های دلش را می گذاشت بماند برای خودش خاصه از زمانی که آبی ترین انسانی که در دنیایش داشت را دنیا دنیا از خودش دور می دید.
کسی در خاطرش می آید. شخصی که در زندگی تقریبا به هرچیزی که دلش می خواست رسیده بود و رضایت مند از زندگی! سال ها قبل از او پرسیده بود: اگر آرزویی داشته باشی بسیار دور، برای رسیدن به آن چه میکنی؟ و پاسخ گرفته بود: با تمام توان و تلاش و پشتکارم برای رسیدن به آن می جنگم. و سپس از او پرسیده بود: اگر آن آرزو، آرزوی داشتنِ کسی باشد که آن شخص آرزویش داشتنِ کسی جز توست! آن وقت چه؟! جوابی نگرفت یعنی جوابی برایش نبود!
هیچ گاه به ذهنش خطور نمی کرد که زمانی این سوال را روز و شب از خودش بپرسد!
زخم هایی هستند که تا ابد تازه می مانند و هیچ گاه التیام نمی یابند. مرهمی برایشان نیست و جایشان همیشه می سوزد و درد میکند. مانند حفره ای تا ابد میان تهی درون روحمان جای می گیرند و روح و روانمان را دچار نقصان می کنند.
رفتنِ بعضی از انسان ها از زندگی هامان مصداق چونین زخم هاییست. آن هایی که روزی با خنده هاشان جانِ دوباره می گرفتیم و بغضشان دنیایمان را آوار می کرد. همان هایی که سال ها بعد از رفتنشان یاد و خاطره شان گاهگاهی مانند طنابی دورِ گردنمان می پیچد، گلویمان را می فشارد، نفسمان را می گیرد و از گونه هامان سرازیر می شود. کمتر کسی است که در وجودش اینگونه دردی نداشته باشد و رفتنِ قسمتی از وجودش را ندیده باشد.
هرکس به گونه ای با وجودِ چنین دردی زندگی می کند یا می میرد. یکی مرگِ خودخواسته را برمی گزیند، دیگری همانند مرده ای متحرک راه می رود و نفس می کشد اما دیگر زندگی نمی کند، کسی دیگر به انزوای خویش پناه می برد و آن یکی بی تفاوت و دل سنگ می شود. اما من مرحله به مرحله اش گذراندم! اولین روزها تنها به فکرِ پایان دادن به زندگیَم و اتفاقاتِ نه چندان دلخواهش بودم. کمی بعد که از فکرِ این پایان عبور کردم برای چندین سال همانندِ مرده ای متحرک روزها را به شب رساندم. برای مدتی به تنهایی و انزوای خویش سفر کردم و هزاران چرای بی جواب را همان جا دفن کردم. حال می گویند دل سنگ شده ام!
شاید من تمام عشق و مهربانیَم را وقف او کردم و حال دیگر چیزی باقی نمانده است تا به دیگران عرضه بدارم. تمام انتظار و صبرم برای او بود و بعد از او دیگر نه در انتظار کسی می مانم و به برای کسی صبوری می کنم. تنها حضورِ همیشگی در میانه ی رویاهایم بود و حال تنها کسی که در میان رویاهایم به چشم می آید خودم است و بس. دیگر نه برای کسی عشقی دارم نه محبتی و نه انتظاری. این بار فقط من هستم؛ تنها کسی که حاضرم برایش بجنگم تا حتی برای لحظه ای بخندد. حال مهم این است که قلبِ من دوباره نشکند، روحِ من دوباره آزرده نشود، چشمانِ من دوباره اشکی نشود و آرامشِ من درهم نریزد و برای آن، هرکسی که خاطرم را بیازارد به راحتی از دنیایم حذف می کنم. دیگر اهمیتی ندارد نامش را هرچه می خواهند بگذارند؛ دل سنگ یا خودخواه! اصلا کافیست هرچه دیگری را خواستم یک بار هم طالبِ خودم باشم. مگر آسمان به زمین می رسد؟! اصلا دیگر آسمان هم به زمین برسد مهم نیست! اینجا فقط من مهم هستم و آرامشم...
* شروعِ این نوشته خودمو یادِ شروع کتابِ بوف کورِ صادق هدایت انداخت! ( در زندگی زخم هایی است که مثل...) شمارو نمیدونم.
* من شوقِ قدم های رسیدن به رویاهایم هستم:)
* بدونِ شک، ما خط خوردگانِ عشقیم...
* تجربه ی جدیدم گوش دادنِ یه کتابِ صوتیه. جالبه ولی اینکه کتاب جلوت باز باشه و لمسش کنی و خودت ورق بزنی یه چیز دیگست.
* به مامانم گفتم: یه کتاب بنویس اسمشو بزار فائزه، فائزه است! و به من تقدیمش کن و موضوعشم کمالات! و سجایای اخلاقی! و خوبی های بی حد و بی شمارِ من! باشه. با یه لبخندی نگاهم کرد که معنیش جز تایید حرفام نمیتونه باشه! هیچی دیگه، منتظرِ کتابِ مامانم باشید:]
امروز تولدش بود! رفتش توی چهار سال...
خیلی زود گذشت. منم اصلاااا یادم نبود برعکسِ خیلی وقت پیش!
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه. خیلی چیزارو تغییر میده. شاید بهترین مرهم برای دردها همین گذر زمان باشه.
منم خداروشکر عادت کردم به رفتنها... به نبودنها...
این روزا بیشتر از هرچیزی واسه تنهاییه خودم ارزش قائلم! هرکسی رو توی لحظه هام شریک نمیکنم و محتاطانه تر با آدما ارتباط برقرار میکنم. توقعم رو از همه کم کردم. اینطوری آرامش بیشتری رو به زندگیم سرازیر شده:)
میتونم بگم حالم خداروشکر خوبه...
میخندم با صدای خیلی بلند...
خودمو خوشحال میکنم و این قشنگترین کاریه که این روزا بهش مشغولم.
شماها چطورید؟
دیر یا زود عاشقِ یکی مثلِ من میشی!
یکی که مثلِ همه ی دخترا دلش برای رنگِ صورتی ضعف نمیره و رنگ آبی رو دوست داره،
یکی که با همه ی خال خالیای دنیا رفیقه،
یکی که دوست داره واسش کتاب بخونی یا حرف بزنی تا خوابش ببره،
یکی که شکموئه و عاشقِ بستنی و تخمه آفتابگردونه،
دیر یا زود یه نفرو پیدا میکنی با موهای فرفری و پوستِ گندمی که ساده لباس میپوشه و کتونی و پیراهن مردونه چهارخونه دوست داره و همیشه توی کیفش کاکائو و آلوچه و لواشک هست،
یکی که وقتی خوشحاله دلش میخواد زیرِ شر شر بارون یه مسیرِ طولانی رو بِدَوه یا توی یه رودخونه آب بازی کنه،
یکی که تیکه کلامای خاص خودشو داره و گاهی با حسادتاش کلافه ت میکنه،
یکی که بچه ها و نی نی کوچولوهارو حتی وقتی گریه میکنن دوست داره،
یکی که دوست داره شبای پر ستاره روی پشتِ بوم خونه بخوابه و با ستاره ها توی ذهنش نقاشی بکشه،
یکی که گاهی به سرش میزنه موهاشو آبی آسمونی رنگ بزنه و مثل جودی ابوت یه جوری موهاشو ببافه که توی هوا معلق بمونه!
دیر یا زود میفهمی که ته تهش به یکی مثلِ من برمیگردی،
به یکی که منو بهت یادآوری کنه چون فراموش کردنِ آدمایی مثلِ من سخته، خیلی سخت...
متنِ یه دکلمه اس...
گاهی دلت از سن و سالت میگیره. میخوای کودک باشی آخه کودک به هر بهونه ای به آغوشِ غمخواری پناه میبره و آروم و راحت اشک میریزه اونوقت راحت خوابش میبره اما بزرگ که باشی مجبوری و باید بغض های زیادی رو دفن کنی. من تنها چیزی که از زندگیم یاد گرفتم اینه که تنها یه قلب برای من میتپه اونم قلبِ خودمه ولی من باز میگم و میخونم به نامِ عشق، به نامِ دل، به حرمتِ لحظه های بی تکرار، از همه مهم تر به شوقِ تو! آره، به شوقِ بودنت! به عشقِ دیدنت! آره، به عشقِ دیدنِ تو! تویی که تمامِ ثانیه هام پر از تکرارِ یادِ توست. آره، به نامِ عشق مینویسم که عاشقتم...
امشبم توی تنهاییام میشکنم؛ بی صدا و آروم. این روزا شکننده تر از هر روزم، دلتنگ تر از هر دلتنگی، تنهاتر از هر تنها. نمیدونم چرا! نمیدونم چِم شده! ولی دلتنگِتم. دیگه توانِ هیچیو ندارم نه طاقت تنهایی، نه طاقتِ دلتنگی، نه حتی طاقتِ زندگی؛ طاقتِ هیچیو ندارم! خستم! داغونِ داغونم!
چقدر دوس دارم دوست داشتنِتو؛ دوست داشتنِ تویی که ممنوع ترینی برای من، ممنوع تر از میوه ی بهشتی که آدم خورد و آخ...
دلتنگتم، دلتنگِ تویی که حقِ با تو بودن رو ندارم اما چقدر زیباست و قشنگ برای تو به یادِ تو نوشتن. آره بشنو، بشنو و دم نزن و فقط بدون که دنیای منی نه اصلا تو خودِ خودِ خودِ منی میدونم که میدونی. دقت کردی چقدر جالبه توی نبودنت آه میکشم، انتظار میکشم، درد میکشم، حسرت میکشم اما هنوز یاد نگرفتم نبودنت رو باور کنم و دست بکشم.
راستی میدونی چقدر خسته کننده میشه برات همه چیز وقتی روحت با جسمت اختلافِ سنی داره. ادعای بی تفاوتی خیلی سخته اونم نسبت به کسی که زیباترین حس دنیارو باهاش تجربه کردی. لعنت به امشب! هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی با این سن این همه آه بکشم و همه وجودم بمیره و زنده شه، هیچوقت...
فکر کنم داری میشناسی من کیم آره درست فهمیدی من همونیَم که شبا با تنهاییام سرگرم میشم تا خوابم ببره. حالا شناختی بیا اصل بدم؟!
شب بخیر دورت بگردم...
یکی از جاهایی که واقعا از بودنِ اونجا بیزارم آرایشگاهه:/
چند وقت پیش که میخواستم موهامو کوتاه کنم مجبور شدم یه مدت زمانی کوتاهی بودن توی یه آرایشگاه رو تحمل کنم. دو تا خانم داشتن باهم صحبت میکردن و صداشونو میشنیدم. یکیشون به اون یکی میگفت: اومدم موهامو فلان رنگ کنم آخه همسرم بهم گفت موهاتو مث خانومِ فلانی رنگ بزن و یه لنزِ هم رنگِ چشماشم بخر! اون یکیم بهش میگفت: کارِ خوبی میکنی:/ اگه چیزی که میخواد نباشی باید منتظر یه زنِ دیگه توی زندگیتون باشی!